محمد رضا (آريو جون)محمد رضا (آريو جون)، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

نی نی مامانش

امروز.. دیروز...

دیشب یادم اومد تحقیق ننوشتم تا 3 صبح فقط مینوشتم خلاصه دهنم سرویس شد صبح به زور بیدار شدم پا شدم درس بخونم 8 صبح بود مامانم زنگ زد با کارگرمون اومده بودن ... مردم از حرص مامانم کلی هم غر میزد جرا اینجا  کثیفه چرا اینجا اینطوریه و ...نمیشد هم چیزی بگی اونا چه خبر داشتن از دل من اه منم استرس امتحان داشتم میمردم  فردا 8 صبح امتحان دارم پس فردا هم 10 صبح دارم منفجر  میشدم  دیگه خلاصه الان رفتن باز با هزار بدبختی انداخمت بقیه شو 5 شنبه خلاصه الانم خسته کوفته ام همه جام درد میکنه درسم نخوندم ی عالمه اش مونده   تنهایییییییییییییییییییی که ترس نداره اینقدر دیشب خوب بود هی خواب جن میدیدم...
5 تير 1391

روز نوشت :

سلام اومدم بگم که یه چند روزی نیستم تا ٧ نیستم شای  بیام سربزنم   ولی جواب نمیدم  درس دارم ٣ تیر :  از صبح اینقدر دپرس بودم که نگو داشتم میمردم همش هی گریه ام میگرفت بعد علی ظهر اومد خونه دعوایی بوود یکم دعوا کردیم  باز من همین جوری اشکام میریخت دیگه فکر کنم  خودشم دلش نیومد   اومد بغلم کرد گفت من هیچ جا نمیرم بدون تو میمیرم و اینا آشتی  کردیم عصر خونه هار و جارو کردم مرتب کیک درست کردم قرار بود بچه ها ب...
4 تير 1391

روز نوشت...

٥ شنبه : رفتیم با بچه ها شب بیرون شب رفتیم پیتزا روبانی ... جاتون خالی خوب بود بعدشم رفتیم پارک زیر آلاچیق  چه بارونی اومد خیلی سرد  بود کلی پتو برده بودیم حیف دوباره هوا گرم شده  جاتون خالی بود ... تا دیر وقت بیرون بودیم ...   جمعه : علیرضا صبح بیدار شد رفت مغازه ظهر مادرش زنگ زد رفت اونجا..تا کی علاف کارای اونا بود کولر درست کنه مرگ درست کنه بره زمینای اونو متر کنه  باباشم مثه گربه های پخمه بیگیره بخوابه بعد اومد دوربین رو برداش بره کیلیپ بسازه رفتم خونه مامانم اومد دنبالم یکم خرید کردم شب اومدیم  خونه کلی دعوا کردیم جدا خوابیدیم ...
3 تير 1391

و....

قهوه ه ایم هرشب٬ تلخ تر   و فالهایش ٬شلو غ تر   کاب وس هایم٬ ترسناک تر   تنهاییم٬ آشکار تر   دستانم ٬سردتر    و من ٬منزوی تر     ........       نه   ترک نمی شو ید...   نه تو ٬   نه قه وه ٬ ...
2 تير 1391

من سیرم..

سیــــــــر شـــــده ام بـــس کــــه از آدمهــــــا زخــــــم خـــــورده ام خــــدا خیــــــرتـــــــــــــان دهــــد   بــــه من محبتـــــ دروغیـــن تــــعارف نکنیـــــــد من سیــــــــــرم !!!   ...
2 تير 1391

بدون عنوان

امروز علیرضا کنار خوابیده بود یهو گفت الناز لاغر شدی ؟؟؟ گفتم نمیدونم گفت لاغر شدی اینقدر ذوقم کرد چند وقته کمتر میخورم فکر کنم اثر کرده ...
1 تير 1391